کابوس

حسن چيذري
h_Chizari@yahoo.com

کابوس


حسن چيذري

همه جا تاريک بود و هرچه چشمانم گرد مي شد، چيزي نمي ديدم. وجود شخصي را در پشت سرم احساس مي کردم. بسيار بزرگ بود و همينطور که به من نزديک مي شد، نفس نفس مي زد. پاهايم قفل شده بود و نمي توانستم حرکتي کنم. هر چه داد مي کشيدم صدايي از گلويم در نمي آمد. از گرمايي که اطرافم حس کردم، گمان بردم که دستش را به طرفم دراز کرده است. بدنم به شدت مي لرزيد. تمام توانم را جمع کردم تا فرياد بزنم که نا گهان صداي آشنايي آمد. با فشار زياد به خودم، تنم را تکان دادم تا چشمانم باز شد. او به سراغم آمده بود. مرا مي شناخت و هميشه درست به موقع با همين صدا به کمکم مي آمد. روي زمين نشستم و آنقدر به اطراف نگاه کردم تا اتاق در نظرم روشن شد. بلند شدم و از گنجه قديمي اتاق سيگار و کبريت برداشتم و به کنار پنجره رفتم. سيگار را روشن کردم. سعي مي کردم تا تمام دود را از پنجره به بيرون دهم تا او را اذيت نکنم. هنوز صدايش را مي شنيدم. خيلي دوست داشتم که براي يکبار هم که شده ببينمش. چندين بار به دنبالش گشته بودم، اما بي فايده بود. فقط صداي خشک برخورد بالهاي استخواني به تنش را مي شنيدم. سيگارم که تمام شد، به گوشه اتاق بازگشتم. او ساکت شده بود و من بيکار به اطراف نگاه مي کردم. يک پنجره و يک گنجه قديمي تنها چيزهايي بودند که در اين اتاق پيدا مي شدند. کم کم حس مي کردم که دوباره اتاق تاريک مي شود. مه همه جا پر شده بود. براي اولين بار بود که اين تاريکي و مه مرا نمي ترساند. حضور شخص ديگري را در روبرويم احساس مي کردم. صدايش کردم اما فقط هوا بود که از دهانم خارج شد. به گمان اينکه نزديک من است دستم را به سمتش دراز کردم. انگار او هم همين کار را کرد. پاهايم تکان نمي خوردند اما من آنقدر دستم را به سمتش کشيدم که يک لحظه از گرماي دور دستم گمان کردم که انگشتهايمان به هم رسيده است. ناگهان صدايي تمرکزم را از بين برد. مه به سرعت از بين مي رفت و من فهميدم که بازهم همان صداي آشناست. کم کم که اطرافم روشن تر شد خودم را کنار گنجه قديمي ديدم. از دست او بسيار عصباني بودم. بلند شدم و چند بار دور اتاق چرخيدم. انگار آن گرماي دوست داشتني هنوز دور دستم بود. سيگاري برداشتم، روي گنجه نشستم و همان جا آن را روشن کردم. آرام آرام اتاق پر از دود مي شد و من حجمي را در برابر خودم مي ديدم. هم ترسيده بودم و هم احساس شادي مي کردم. مي ديدمش. مثل اين بود که شخصي در ارتفاع نشسته باشد و دستش را به سمت من رو به پايين دراز کرده باشد. من هم دستم را به سمت او بالا بردم. تنم مي لرزيد و صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنيدم. با تمام توان خواستم صدايش کنم که نا گهان چشمانم در روشنايي اتاق مچاله شد. باز هم همان صداي آشناي لعنتي مي آمد. او که هيچوقت در روشنايي صدا نمي کرد. مي خواستم از عصبانيت فرياد بزنم، اما فقط دهانم را باز کردم. فکري در ذهنم جرقه زد. با عجله در گنجه را باز کردم. داخلش را جستجو مي کردم که يک حشره کش زنگ زده پيدا کردم. انگشتم را بر روي دکمه اش فشار دادم. دود بد بويي بيرون زد. در يک لحظه اتاق را پر از دود کردم. آنقدر که ديگر هيچ دودي از آن خارج نشد. کم کم صدايش آهسته تر شد. حالا ديگر مي توانستم منبع صدا را پيدا کنم. نزديک گنجه که رسيدم، از پشت آن بيرون آمد و به سختي به سمت بالا بال مي زد. تعجب کردم. بسيار کوچکتر از آني بود که تصور مي کردم. هر چه بيشتر بال مي زد، سرعت بالا رفتنش کمتر مي شد. از وجود اين همه دود در اتاق ترسيدم. نمي خواستم که اورا بکشم، فقط مي خواستم که مدتي او را ساکت کنم. دستانم را به سمتش دراز کردم تا او را بگيرم. مي خواستم به کنار پنجره ببرمش تا هواي تازه تنفس کند. مي خواستم بالهاي کوچک استخوانيش را نوازش کنم. او بالا مي رفت و من هرچه دستانم را مي کشيدم به او نمي رسيد.بعد به آرامي ساکت شد و مثل يک تکه سنگريزه به روي دستم افتاد. بدن گرمش به سرد شد. جسدش را کنار پنجره گذاشتم. اتاق حسابي روشن بود و اميد نمي رفت که به اين زوديها تاريک شود. به کنار گنجه قديمي رفتم و بيهوده درون آن را جستجو مي کردم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30164< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي